گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان های ما
جلد دوم
نجابت

محمد بن زيد حسنى معروف به (داعى ) از نوادگان امام حسن مجتبى (ع ) است كه در سال 271 هجرى در مازندران به سلطنت رسيده و هفده سال با كمال قدرت حكومت كرد. در پايان كار (محمد بن هارون سرخسى ) از طرف (امير اسماعيل سامانى ) به جنگ او رفت و با وى پيكار نمود. (داعى ) در آن جنگ شهيد شد و سرش را از تن جدا ساختند و با فرزندانش كه اسير شده بود به (مرو) و (بخارا) فرستادند و بدنش را در گرگان كنار مرقد (محمد ديباج ) پسر امام جعفر صادق (ع ) دفن كردند.
محمد بن زيد داعى در علم و فضل توانا و در سماحت و شجاعت ، مردى عاليقدر و بزرگ بود، علما و شعراى عصر او را پناهگاه خود مى دانستند، و روى به درگاه او مى آوردند.
وى در آخر هر سال ، بيت المال خود را بازرسى مى كرد، و آنچه در خزينه باقى مانده بود، به سلسله مراتب ميان مردم قريش و فرزندان انصار يعنى اهل مدينه كه به يارى پيغمبر برخاسته بودند، و فقيهان و قاريان قرآن و ديگر مردم تقسيم مى كرد، و چيزى باقى نمى گذاشت .
در يكى از سالها نخست از اولاد عبد مناف شروع كرد و چون از بنى هاشم فراغت يافت ، طبقه ديگر از اولاد عبد مناف را پيش خواند، در اين وقت مردى برخاست تا عطاى خود را بگيرد.
محمد بن زيد پرسيد: از كدام تيره اى ؟
- از اولاد عبد مناف .
- از چه شاخه اى ؟
- از بنى اميه !
- از كدام سلسله آنها؟.
مرد اموى ساكت شد و جوابى نداد!
- ها! بگو! چرا حرف نمى زنى ؟ حتما از فرزندان يزيدبن معاويه هستى ، اينطور نيست ؟!
- آرى چنين است .
- عجب مرد احمقى هستى كه چشم طمع به عطاى اولاد ابوطالب دوخته اى ، در صورتى كه آنها از شما چيزى طلب نمى كنند.
اگر از اعمال جدت (يزيد) اطلاع ندارى ، بسيار نادان و بى عقل هستى و چنانچه از رفتار آنها با ما آگاهى ، دانسته خود را به هلاكت افكنده اى .
سادات علوى وقتى اين كلمات را از داعى شنيدند، با خشم به مرد اموى نگريستند و قصد جانش كردند.
محمد بن زيد بر آنها بانگ زد و گفت : مبادا درباره او انديشه بد كنيد، هر كس او را اذيت كند از من كيفر خواهد ديد، گمان مى كنيد خون امام حسين (ع ) را بايد از او جست ؟ نه ! خداوند كسى را به گناه ديگرى عذاب نمى كند.
همه گوش كنيد تا داستانى برايتان نقل كنم و آنرا به كار بنديد!
پدرم (زيد) مى گفت : در سالى كه منصور خليفه عباسى به مكه معظمه رفته بود، روزى گوهرى گرانبها براى فروش نزد وى آوردند. منصور مدتى گوهر را تماشا كرد و گفت :
اين گوهر متعلق به (هشام بن عبدالملك مروان ) است كه چون خليفه بوده مى بايد به من برسد. پسرى بنام محمد از هشام باقى مانده و اين گوهر را حتما او در معرض فروش قرار داده است .
آنگاه رو كرد به (ربيع حاجب ) و گفت : فردا بعد از نماز بامداد دستور بده درهاى مسجدالحرام را ببندند، سپس يك در را باز كن و بعد به مردم اجازه بده كه يك يك از آن در خارج شوند. وقتى محمد را شناختى او را گرفته نزد من بياور.
صبح روز بعد پس از خاتمه نماز جماعت كه پشت سر خليفه مى گزاردند، چون درهاى مسجد بسته شد و اعلام كردند مردم يك يك فقط از فلان در خارج شوند، (محمد بن هشام ) دانست كه اين نقشه براى دستگيرى اوست . از اين رو وحشت زده و متحير به هر سو نگران بود و نمى دانست چه كند.
در همين موقع محمد بن زيد بن على بن الحسين (ع ) به او بر خورد و آشفتگى وپريشانى او را ديد و فهميد كه اين توطئه به خاطر اوست كه سخت خود را باخته است .
محمد بن از وى پرسيد: كيستى و چرا چنين پريشان و نگران هستى ؟
محمد بن هشام گفت : اگر خود را معرفى كنم تاءمين جانى دارم ؟ گفت : آرى . تعهد مى كنم كه تو را از خطر نجات بدهم . گفت : من محمد بن هشام بن عبدالملك مروان هستم اكنون شما نيز خودتان را معرفى كنيد، گفت : من هم محمد بن زيد بن على بن الحسين (ع ) هستم !! هر چند (هشام ) پدر تو پدرم (زيد) را شهيد كرد. ولى اى پسر عم ! تو او جان خود ايمن باش ، زيرا تو قاتل زيد نيستى و كشتن تو خون به ناحق ريخته زيد را تلافى نمى كند.
اكنون بايد به هر تدبير شده تو را از اين خطر نجات دهم . براى تاءمين اين منظور نقشه اى به نظرم رسيده است و مى خواهم آنرا عملى كنم ، به شرط اين كه تو هم موافقت كنى و ترس به خود راه ندهى ، آنگاه براى ايفاى نقشه اى كه طرح كرده بود دستورى به محمد بن هشام داد و سپس رداى خود را از تن در آورد و بر سر و روى او انداخت . كشان كشان او را با خود مى برد و پى در پى به وى سيلى مى زد. همين كه به در مسجد و نزديك (ربيع حاجب ) رسيد، در حالى كه داد و فرياد راه انداخته بود، به وى گفت : اين مرد خبيث شتر بانى از اهل كوفه است . شترى به من كرايه داده كه رفتن و آمدن در اختيار من باشد، ولى بعد از نزد من گريخت و شتر را به ديگرى كرايه داده است !
من دو شاهد عادل براى اثبات اين مدعا دارم . اكنون دو تن از ملازمان خود را همراه من بفرست تا او را نزد قاضى ببرم !
(ربيع ) دو نفر ماءمور را به (محمد بن زيد) سپرد، محمد به اتفاق ماءمورين از مسجد بيرون آمد. در ميان راه رو كرد به طرف محمد بن هشام و گفت : اى خبيث ! اگر حق مرا مى پردازى كه ديگر زحمت به نگهبان و قاضى ندهم ؟ (محمد بن هشام ) نيز كه كاملا متوجه كار بود گفت : يا بن رسول الله ! حاضرم ، اطاعت مى كنم !
در اين موقع محمد بن زيد رو كرد به ماءمورين (ربيع ) و گفت : چون متعهد شده كه حق مرا بپردازد، ديگر شما زحمت نكشيد و مراجعت كنيد.
وقتى ماءمورين برگشتند، (محمد بن هشام ) كه به آسانى از خطر جسته بود، سرو روى (محمد بن زيد) را بوسيد و گفت : پدر و مادرم فدايت شود، خداوند بهتر مى دانست كه رسالت خود را در خانواده شما قرار داد. سپس گوهرى قيمتى از جيب در آورد و گفت : اكنون با قبول اين هديه ناقابل مرا مفتخر بفرمائيد!
محمد بن زيد گفت : اى پسر عم ! ما خانواده اى هستيم كه در ازاى كار نيك چيزى نمى گيريم ، من كه درباره تو از خون پدرم زيد چشم پوشيدم ، گوهر را براى چه مى خواهم ؟!
اكنون خود را پنهان كن كه (منصور) سخت در جستجوى تو است )!
وقتى محمد بن زيد داعى ، داستان را به پايان آورد، دستور داد آن (مرد اموى ) را كه از فرزندان يزيد بود و در حضور وى ايستاده و به سخنان او گوش مى داد، مانند يكتن از اولاد عبدمناف عطا دهند، آنگاه چند نفر از ماءمورين خود را همراه وى فرستاد تا او را به وطنش (رى ) برسانند و رسيد گرفته باز گردند! (مرد اموى ) نيز برخاست و مطابق معمول آن روز كه سرپادشاهان و امرا را مى بوسيدند، سر محمد بن زيد را بوسيد و رفت